میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد …
این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دستهایت !
بنویسید بعد مرگم روی سنگ * با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
اینکه اینجا خفته در این گور سرد * بودنش را هیچ کس باور نکرد
دِلـمـ یه کـوچه میخـواهد...
بی بُن بَـستـ ...
و بـارانی ، نَـمـ نـَمـ ...
و یک "خُــــــدا" که کمی بـا همـ راه بـرویمـ ...
همیـن ...!
امـتـداد بـازوانـت مـی شـود انـتـهـای دلـدادگـی …
مـی شـود هـمـان گـوشـه دِنـجـی که راحـت مـی تـوان زیست
انقدر زمین خورده ام که رنگ آسمان را فراموش کرده ام
بوی خاک میدهند تمام ارزوهایم !
گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم
شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
سخت میترسیدم از اینکه من از نژاد شیشه باشم و شکستنی …
او از نژاد جاده باشد و رفتنی …
آری روزها گذشت ؛ همان شد : او رفت و من شکستم …
می گویند : ساده می نویسی …
آنها گناهی ندارند ، نمی دانند که دیگر کار ما از شاخ و برگ گذشته است
مهم ریشه بود که تیشه خورد …
کاش سرخپوستی بودم تا رد شاخه های شکسته را می گرفتم
و تو را پیدا می کردم …
حالا سالهاست همه چیز شکسته و من ، روز به روز بیشتر گمت می کنم !
از وقتی رفته ای یادت را برمیدارم و شانه میزنم روزهای نبودنت را
تا گم شود این همه پریشانی حتی برای لحظه ای …
فرض کن به عکاس بگویم تارهای سپید را سیاه کند و چین و چروک ها را
ماستمالی و حتی از آن خنده ها که دوست داری برایم بکارد !
ولی باز هم از نگاهم پیداست چقدر به نبودنت خیره مانده ام …
فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد …
فقط رفت … فقط رفت و من شنیدم که توی دلش گفت : راحت شدم …
دلت که برای من تنگ شد بیا سراغ زیر سیگاریم …
من از تو درگذشتم !
با “یکی بود یکی نبود” شروع می شود این قصه …
مهم قصه ایست که تمام می شود !
پرستوی من تویی
بیا و به من کوچ کن و فصلِ مرا بهار باش تا همیشه …
تنها یک حرف مرا آزار میدهد ، حتی یک کلمه هم نمیشود
همان یک “ن” که در ابتدای “بودنت” نشسته است !
یادمان باشد با هم بودن دلیلی برای با هم ماندن نیست
رسیدن رفتن میخواهد اما آخر همه رفتن ها رسیدن نیست
یادمان باشد رفتنی میرود چه یک کاسه آب بریزیم پشت سرش ، چه هزاران قطره اشک