شب هایم دیگر صبح نمیشود
روزهایم هم شب شده اند
دیگر هیچ طعمی لبخند بر لبانم نمی نشاند
همه چیز طعم تلخی گذشته های دور و
طعم ترس از اینده های مبهم میدهد
روزهاست دیگر نه سخن میگویم و
نه همسخنی می جویم.....
گاهی با ان تکه سنگ که در زیر ان بخواب رفته ای سخن میگویم
کاش بیدار میشدی و باز جوابم را میدادی....
یا کاش من هم در کنار تو به ارامش برسم
خسته ام......دنیا جای من نیست....