با دلهرهء حاصل از یک کابوس از خواب برخواستم
بدنم خیس عرق شده بود...
نفسم تنگی می کرد...
مدهوش و متحیر بودم...
برای یک لحظه نمیدانستم که هستم...کجا هستم...
فقط تصویر تو در پهنهء ضمیرم گسترده بود...
به سختی درب یخچال را باز کردم ...
بطری آب را روی صورت و سینه ام آهسته خالی کردم...
شک حاصل از خنکای آب فکرم را متمرکز کرد...
ملحفه خیس شده بود و من حیران وسرگردان...
میخ کوب شده بودم...روی تخت...
نیم نشسته...چهارزانو...
پس از لحظه ایی به خود آمدم...
برخواستم تا روزم را شروع کنم...
درحالی که در دل دعا میکردم...
" سلامت باشی؛ و شاد..."
فکر مرا نکن من خوبِ خوبم باور کن
فقط تو خوب باش...
21جولای 2014 خانه سفید- نیوجرسی6:11