بنگر که چگونه زلزله ی غم ها،بی ویرانی کشانده
قصر پر شکوه ارزوهایش را....
و منگر بحال اشفته و زارش
که روزگاری شادی کده ی
مردمانی از جنس غم بود که چنین
به خاموشی رفته است....
به ضربه ی سنگی از جنس بلند پروازی
در میان مردمانی از جنس طناب
که انگار افریده شده اند برای:
چیدن بال ارزو هایت....
شب هایم دیگر صبح نمیشود
روزهایم هم شب شده اند
دیگر هیچ طعمی لبخند بر لبانم نمی نشاند
همه چیز طعم تلخی گذشته های دور و
طعم ترس از اینده های مبهم میدهد
روزهاست دیگر نه سخن میگویم و
نه همسخنی می جویم.....
گاهی با ان تکه سنگ که در زیر ان بخواب رفته ای سخن میگویم
کاش بیدار میشدی و باز جوابم را میدادی....
یا کاش من هم در کنار تو به ارامش برسم
خسته ام......دنیا جای من نیست....
نه دران نقشی دارم نه بدان دل بستم
نه تولد نه مرگ نه که شادی و نه درد
من ندانسته من نخوانده من نخواسته
تن به این تکرار بد، تن به این حادثه وغم دادم...
عصر دلتنگی و تنهایی ست
عصر درکنار دیگران بودن و در درون، تنهایی ست....
عصر در ذهن خویش درکنار ساحل قدم زدن ست
عصر خیانت و هرزگی و فیلم های سینمایی ست.....
عصر پله کردن انسانها برای رهایی ست
عصر نقاب های دروغین شیدایی ست....
در این عصر دیگر برای امثال من جایی نیست.....
سکوت های طولانی ام
خیره شدنم به نقطه ای مبهم
غرق شدنم در خویش
در خروش این همه ادم, تنها ماندنم...
خشکیدن خون زندگی در رگهایم
گریز از چشم ادمها و پناه بردن به خاطرات دور
کنج انزوا و خو گرفتن با دردهایم
فقط نشان از یک چیز دارد :
من سالهاست مـــــــــــــرده ام ....
چه کنم با سیل خاطره ها.....
چشمانم دیگر میلی به بسته شدن ندارند
دردهایم در خواب هم رهایم نمیکنند
روزهایم تاریک شده و شبهایم تاریکتر..........
خوابم هایم رنگ سیاه اشفتگی و کابوس گرفته اند
کودکی هایم را به خاطر اوردم لحظه ای
اغوش خواب,فرار از درد هایم بود
حال چه کنم که خواب ,زندان روح زخم خورده ام شده است....
خدایا : من از اغوش کسی خیر ندیده ام
پایین بیا از عرش
در اغوشت بکش مرا و ارامم کن
زخم هایم را مرحم بزن
و برایم قصه بگو تا خوابم ببرد......
خدایا: از این جسم خاکی خسته و بیزارم
دلم هوس پرواز کرده است
به سوی تو
میهمان نمیخواهی.........؟
امشب که من پر از تنهایی و غرق سکوتم
امشب که دلم بی تاب و پراز زمزمه ی رفتن است
امشب که باز فکر میکنم پایان دنیا منم....
امشب که جز رنج خاطرات وترس از فردا
در اندیشه ام چیزی نمی اید....
امشب که فکر میکنم پس ازمرگم چه خواهد شد....؟
خوب میدانم
که گوشه , گوشه ی این شهر غرق گناه است
و به کام هوس رفته اند عشق های دروغین روز......
تاکی بخوانم تو را به خویش ؟
باصدایی گرفته و نفسی بریده
امیدم ناامید شد وهیچگاه عطرپیراهنت را باد نیاورد....
هرروز چشم براه جاده ی بی انتهای انتظارم
بااحساساتی پراز درد و چشمانی پراز اشک
نه من یعقوبم و نه تو یوسف و نه اینجا کنعان....
ما فراموش شدگانیم که در عمق خاطره ها مدفونیم.............
شهرپرخاطره ی من
کوچه های تنگ و کاهگل :
گاهی که درمیانتان قدم میزنم
صدای خنده های کودکی هایم
روحم را دراسمان خیال به پرواز درمی اورد....
دلم تنگ یک خنده ی کودکانه ست
خاطراتم را در خویش مدفون سازید
بار گناهانم را خود به دوش میکشم
گریه های امروزم پیامد گریاندن دیروز کسی ست....